لینک دانلود و خرید پایین توضیحات فرمت فایل word و قابل ویرایش و پرینت تعداد صفحات: ۹۴ من ومادرم هم وضو گرفتيم . من به اتاقم رفتم تا نمازم را بخوانم . درهمين موقع ارغوان ازخواب بيدار شد . گفت : ارمغان , حال بابا چطوره ؟ گفتم : به شكر خدا وكمكاي احمد آقا خيلي بهتره . گفت : نماز صبحِ ؟ گفتم : بله ازجا بلند شد وازاتاقم خارج شد. نمازم را خواندم . صداي مادرم را شنيدم كه ارغوان را نصيحت مي كرد . مي گفت : تو را به خدا , مواظب خودت باش , يك وقت بار سنگين بلند نكني , يك وقت ازپله , تند بالا نري , ملاحظه خورد وخوراكت را بكن , بدنت حالا احتياج بيشتري به مواد غذايي داره , حتماً شير وماهي بخور , ميوه وسبزي تازه يادت نره و . . . با خودم گفتم : بيچاره مادر , درهمه حال بايد نگران همه ما باشد . نگران پدر , علي وارسلان , ارغوان و من . . . درهمين فكر بودم كه خوابم برد . نزديك ساعت نُه صبح بود كه ازخواب بيدار شدم . به اتاق پدرم رفتم به هوش آمده بود . به سمت او دويدم وخودم را ازخوشحالي درآغوش پدرم انداختم. شروع به گريه ، كردم . اشكهايم روي صورت پدرم مي چكيد . مادرم سررسيد تا من را ديدگفت : د …